مولانا جلال الدین محمد بلخی یا مولوی یک تن از شاعران قرن هفتم هجری قمری می باشد که در دوران حیات به وی لقب جلال الدین را داده بود و در قرن های بعدی لقب مولانا را به خود گرفته. نفوذ مولانا بیشتر از مرزهای ملی بوده که افغانها , ایرانیان , تاجکی ها , ترکی ها و یونانیان از میراث وی استفاده می کنند مولانا بلاخره در سال 678 هجری قمری در سن 68 سالگی وفات نمود و در قونیه دفن گردید
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که از آدمی چه ماند پس مرگ
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه ؟
دیگران چون بروند از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
صورت زیبا نمی آید به کار
حرفی از معنی اگر داری بیار
مکانم لامکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
تا که ناگه ز یکدیگر نمانیم
خلق را تقلید شان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید
... حقا که غمت
از تو وفادار تر است
بعد ناامیدی بسی امید هاست
از پس ظلمت بسی خورشید هاست
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
در این خاک در این مزرعه پاک
به جز مهر به عشق دیگر بذر نکاریم
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
آنکه بی باده جان مرا مست کند کجاست ؟
صد نامه فرستادم و صد ره نشان دادم
یا ره نمی آیی یا نامه نمی خانی
مایم سر مست و سر گردان فارغ ز کار دیگران
عالم اگر بر هم رود عشق تو را بادا بقا
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد درمان ندهم
دل مرنجان که از هر دل به خدا راهی است
: آن شب که دلی بود
به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله شکستیم
ما از اتش دوزخ نهراسیم
که ان شب
ما توبه شکستیم
... ولی دل نشکستیم
نامش ابو محمد مشرف الدین مصلح که سعدی تخلص میکند شاعر و نویسینده بزرگ قرن هفتم هجری میباشد. وی در بین سال های 600 تا 615 هجری در شیراز - ایران متولد شده ولی تاریخ دقیق ان معلوم نیست. زبان مادری وی فارسی میباشد که دو اثر مشهور به نام های گلستان و بوستان دارد که به نثر مسجع نوشته شده است . سعدی شیرازی بلاخره در سال 690 هجری قمری وفات نمود.
با وفا باشی بی وفایت می کنند
بی وفا باشی وفایت می کنند
گهی بر درد بی درمان میگیریم
گهی بر حال بی سامان میخندم
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو گویم
چه بگویم که غم از دل میرود چون تو بیایی
گل نسبتی ندارد با روی دل فریبت
تو در میان گل ها چون میان خاری
پیام دادم و گفتم
بیا و خوشم میدار
جواب دادی و گفتی
که من خوشم بی تو
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در عالم هست
سخن ها دارم از دست تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم
بلبلان از بوی گل مستند ما از روی دوست
دیگران از ساغر و ساقی ما از یاد دوست
... گفتی نظر خطاست
تو دل میبری رواست ...؟
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود موی به عالمی نفروشم
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نشود
دیدار یار غایب دانی چه ذوقی دارد ؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی ؟
من انم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام
همه بر سر زبانند
و تو در میانی جانی
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی ؟
جنایت از طرف ماست یا تو بد خویی ! ؟
نه چندان درشتی کن که از تو سیر شوند
نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند
هر که عیب دگران
پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو
پیش دیگران خواهد برد
خواجه شمس الدین محمد بن بهاالدین محمد حافظ شیرازی یکی از شاعران فارسی زبان می باشد وی در سال 726 هجری قمری در شیراز ایران چشم به جهان گشود. اشعار وی معمولا غزل بوده ولی اشعار عارفانه هم سروده هست .حافظ در زمینه شعر از آثار مولانا و سعدی پیروی کرده است. حافظ شیرازی بلاخره در سال 792 هجری قمری وفات نمود
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب از هوش امد همه از عهدت
حقا که به چشم نیامد ما را
من اکر نیکم وگر بد تو برو خود باش
هر کسی ان درود عاقبت کار گشت
خیال روی تو در هر طریق همراه ماست
نسیم موی تو پیوند اگه جان ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
صنما غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو نامه شبگیر کنم
دل دیوانه از ان شده که نصیحت شنود
مرگش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش در خاک بی کفن رفته
نه دولتمند برده یک کفن بیش
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
روی تو مگر اینه لطف الهیست
حقا که چنیس است و در این روی و ریا نیست
من هرگز از بیگانگان ننالم
که هرچه با ما کرد آشنا کرد
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه دودینم
بیا کز چشم خمارت هزاران درد برچینم
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم انست که مجنون باشی
...دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی گیرد
دل بی تو به جان آمد
وقت است که باز آیی
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر ازین گناهی نیست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام گرفتم تا براید گام درست
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
فکر بلبل همه ان است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
اگر ان ترک شیرازی به دست ارد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
... هوا خواه تو ام جانا و میدانم که میدانی
ابوالقاسم فردوسی یکی از شاعران حماسه سرای سراینده شاهنامه و حماسه ملی ایران هست وای به حکیم سخن و حکیم توس نیز معروف است.فردوسی در سال ۳۲۹ هجری قمری برابر با ۹۴۰ میلادی در پاژ نزدیک شهر توس کشور ایران متولد شده است.از داستانهای که گمان میرود در زمان جوانی وی گفته شده است عبارتند از "چند پادشاهی نخست", "بیژن و منیژه", "رستم و اسفندیار", "رستم و سهراب" و "داستان سیاوش" را میتوان نام برد.بالاخره در سال ۴۱۶ هجری قمری برابر با ۱۰۲۵ در خراسان درگذشت و آرامگاه وی نیز در خراسان رضوی میباشد
زدانش چو جان تـــرا مـــایـه نیست به از خامشی هیچ پیرایــه نیست
توانگر شد آنکس که خرسنـــد گشت از او آز و تیمار در بنـــد گشت
بر ما شکیبائی و دانش است
ز دانش روان های پر از رامش است
شکبیائی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بد
سخن ماند از ما همی یادگار
تو با گنج دانش برابر مدار
نمیرم از این پس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر
هران گه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادان تری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان
چرا کشت باید درختی به دست
که بارش بود زهر و برگش کبست
کسی باشد از بخت پیروز و شاد
که باشد همیشه دلش پر ز داد
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بی گناهان نیاید گزند
مراسرنهان گرشود زیر سنگ
ازآن به که نامم برآیدبه ننگ
ز دانش نخستین به یزدان گرای
کجا هست و باشد همیشه بجای
به گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست
سر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی ، بدیست
مگو آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست
تن مرده چون مرد بی دانشست
که نادان به هر جای بی رامشست
که دشمن که دانا بود به ز دوست
که با دشمن و دوست دانش نکوست
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند به جز گفتنی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج